همنشین دل ، مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
دوش می آمدورخساره برافروخته بود… تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود.. رسم عاشق کشی وشیوه ی شهر آشوبی.. جامه ای بودکه برقامت اودوخته بود.. من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه.. ذره ای بودم ومهرتو مرا بالا برد.. من خس بی سروپایم که به موج افتادم اوکه می رفت مرا هم به دل دریابرد.. تو مپندارکه مجنون سرخود مجنون شد.. ازسمک تابه سماکش کشش لیلا برد... گفته بودی که چرا محو تماشای منی... انچنان محو که یک دم مژه بر هم نزنی... مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود ... آن دوچشمان تو ...قدر چشم بر هم زدنی...
:قالبساز: :بهاربیست: |